The same feeling but softer

درد پاها و همزمان بی حسی و گزگز و مورمور شدنشون...خسته م.دارم له میشم.

It's almost done.you've been strong

Where's my life

در هفته گذشته بخش اطفال یک روز درمیون کشیک بودم و امروز وپس فردا هم کشیکم

کشیک های سنگین و طاقت فرسا که جسمم رو فرسوده کردن

شدیدا خواب آلودم که با هیچ کافئینی کم نمیشه.شدیدا درد دارم که مسکن‌ها فقط برای مدتی روش موثرن

میگن میگذره...بله میگذره.بهترین روزهای عمر و جوونیمون داره اینقدر بد و غم انگیز میگذره

shards of glass in my eyes

Je suis juste vraiment fatiguee

اگه این جوونیه...

دیشب به مامانم میگم خسته شدم از روتین هرروزم.صبح کله سحر بیدار میشم و معده م رو با اسپرسو آزار میدم و کلی تو ترافیک میمونم تا برسم.وقتی هم که میرسم یه سری کارای خر حمالانه بدون هیچ آموزشی باید انجام بدم و اگه کشیک باشم تا فردا ظهر به طرز پاره ای در حال دویدنم اگه کشیک نباشم برمیگردم خونه بدون این که کار خاصی کنم تا شب سر میکنم و غر میزنم که روزهام داره بد میگذره.اگه هم پست کشیک باشم که کلا خوابم.

میگه این تکراریه؟

من دلم روزهای تعطیلم رو میخواد.روزهایی که قهوه و شیر دستمه و به منظره کوه ها نگاه میکنم و کتاب دلخواهم رو میخونم.من دلم میخواد طبابت یاد بگیرم اما هیچ کس تو این سیستم لعنتی چیزی بهم یاد نمیده و اومدنم به بیمارستان اتلاف وقته.نه مریض میبینم نه راندی میشه نه کلاسی هست نه جون دارم درس بخونم.همه این ها باعث میشه دلم نخواد بیام اینجا.و من دوست دارم تو خونه کیک لیمو و توت فرنگی بپزم و لباس ها رو پهن کنم.شدیدا به خونه داری بعد فارغ‌التحصیلی فکر میکنم.