من هنوز بچه ام

یادمه وقتی مدرسه میرفتم معلما از هوشم و توانایی تو درسها شوکه میشدن و همیشه به خانواده م میگفتن این بچه خیلی استعداد داره مراقب باشید از دست نره.

حس برتری طلبی من دلش میخواد اون حرفا دوباره درباره م زده بشن. از وقتی که تو جو مسموم و پر از رقابت ناسالم دانشجویی افتادم خودم رو گم کردم.

خستگی خستگی خستگی

حالل که در حد نوشتن چند کلمه وقت دارم، مینویسم از این روزهایی که زنان فقط دو هفته ازش مونده. امروز امتحان پاتو و فارماش رو دادیم و درواقع آخرین پاتو و فارمای استاجریمون بود که هرشب قبلشون برام مثل کابوس بود و گریه میکردم. امتحان پزشکی قانونی در پیش داریم، پایان بخش زنان و تماس با جامعه. عملا ده روز از فرجه پره مون پریده و سرجمع میمونه حدود 50 روز ازش. ایقدر در حال دویدنم و روزها برام زود میگذره که نمیدونم چندسال بعد از خودم میپرسم که جوونیم کجا رفته؟

همینجاست... تو همین مسافتای دوری که دارم هرروز میرم و هزینه می کنم براشون. همین امتحانا که میدم و قلبم میاد تو دهنم. همین دونه دونه تارهای موی سفید و نگذروندن وقت با بقیه.

دل این چیزا سرش نمیشه

چندروز پیش بعد چندسال!!رفتم سلف دانشگاه ناهار خوردم.در واقع از وقتی کرونا اومد و دانشگاها مجازی شد دیگه نرفته بودم چون اکثر روزا بیمارستان غذا میگیریم و سامانه ی تغذیه من یه ایرادی داشت که برای یه سری روز محدود دانشگاه حال نداشتم درستش کنم. اون روز بالاخره درستش کردم و وقتی وارد سلف شدم خیلی حس دلتنگی قشنگی وجودم رو پر کرد.همه خنده ها و گریه ها، صف گرفتن ژتون روز فروش یا فراموشی، ظرف و سینی غذامون و اون صف طولانی برای گرفتن غذا.بعد مدتها دور میز پیش دوستام نشسته بودم و دلم یه جوری بود نمیتونستم بگم خوشحالم یا ناراحت. نمیدونم چندسال دیگه دیدن و رد شدن همه جاهایی که روزای تلخ و شیرینم رو گذاشتم چقدر قراره حسهای متفاوتی بهم بده اما خدایا گذر عمر چقدر چیز عجیبیه. چقدر رد شدن خاطره ها از جلوی چشمام حس نابی بود.زمان خیلی زود میگذره و دلم میخواد از مسیر زندگیم یادگاریای زیادی با خودم ببرم... به یاد اون روزا مهدی احمدوند گوش میدم و از خدا میخوام برای همه روزهای بهتر تو راه باشن.

آمین